شیخ حسنعلی اصفهانی پس از ذکر این واقعه محل استقرار کرسی امام (ع) رابرای مدفن خود پیش بینی و وصیت فرمودند.
ایشان یک ما آخر عمر را به دلیل بیماری در منزل بستری بود تا آنکه یکی دو ساعت پس از طلوع آفتاب روز یکشنبه 17 شعبان سال 1361 ه.ق (شهریور ماه 1321 ه.ش) در 82 سالگی چشم از عالم ماده فرو بست وبه دیدار محبوب شتافت وپیکر مطهرشان در صحن عتیق (انقلاب) در حرم مطهر امام رضا (ع) کنار دیوان عباسی دفن گردید.
هنوز هم مدفن ایشان مزار اهل دل و عارفان و سالکان راه حق وارادتمندان اوست واز روح پر فتوحش استمداد میکنند واز مقام ارجمندش همت می طلبند.
برای خدمت به مردم نباید وقت معین کرد !
حجت الاسلام علی مقدادی اصفهانی فرزند شیخ حسنعلی نخودکی و مولف کتاب « نشان از بی نشان ها » در این کتاب که در شرح احوال پدر بزرگوارشان به رشته تحریر در آورده است میگوید: مرحوم پدرم در کلیه ساعات روز وشب برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان آماده بودند. روزی عرضه داشتم : خوبست برای مراجعه مردم وقتی معین شود.
فرمود: «لیس ربنا صباح ولا مساء » آن کس که برای رضای خدا به خلق خدمت میکند نباید که وقتی معین کند.»
پسر بجای نماز صبح !
آیت الله نخودکی اصفهانی می فرمودند: در تمام عمرم تنها یک نماز صبحم قضا شد. پسر بچه ای داشتم که شب همان روز از دست رفت . سحرگاه به من گفتند که این مصیبت از دست دادن پسرت به دلیل قضا شدن نماز صبح تو بوده است. اینک اگر تهجدم ترک گردد صبح آن شب انتظار بلایی را می کشم.
چه خوب است که زبان تو در اختیارت باشد!
مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل کرد که : درخدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه <<معجونی>> از کوه
پایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن
نواحی گردیده بود از کنار کوه پدیدار شد واخطار کرد که: اگر حرکت کنید کشته خواهید شد ! مرحوم حاج
شیخ به من فرمودند: وضو داری ؟ عرض کردم:آری. دست مراگرفتند وگفتند: چشم خود را ببند. پس از
چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند :باز کن چون چشم گشودم دیدم که نزدیک
دروازه شهریم !
بعد از ظهر آن روز به خدمتش رفتم کاسه بزرگی پر از گیاه در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه
چیست؟ عرض کرد: نمی دانم ودر جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند:
قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی ؟ گفتم خیر فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری بدان
که تا من زنده ام از آن ماجرا سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد.
چرا برای ما قرآن نمی خوانی؟
کربلایی رضا کرمانی موذن آستان قدس رضوی نقل می کرد: پس از وفات حاج شیخ هر روز بین الطلوعین
بر سر مزار او می آمدم وفاتحه می خوندم. یک روز در همان جا خواب بر من چیره شد. در عالم رویا ایشان را
دیدم که به من فرمودند:
فلانی چرا سوره طه ویاسین را برای ما نمی خوانی ؟ عرض کردم که اقا من سواد ندارم . فرمودند : که بخوان
وسه مرتبه این جملات میان ما رد و بدل شد. از خواب بیدار شدم دیدم به برکت آن مرد بزرگ حافظ آن دو
سوره هستم.
او از آن پس تا زمانی که زنده بود هر روز آن دو سوره را سر قبر آن مرحوم تلاوت می کردم.
اطاعت گاو شیر ده از فرمان شیخ !
فرزند مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی در کتاب نشان از بی نشان ها آورده است:
از پیر زنی شنیدم که میگفت : گاوی داشتم که در ابتدا شیر بسیار می داد اما رفته رفته شیرش رو به کاستی گذاشت. به خدمت حاج شیخ حسنعلی اصفهانی رفتم و ماجرای گاو را برای ایشان نقل کردم فرمودند: فردا صبح قبل از آنکه گاو را بدوشی مرا خبر کن. روز دیگر بنا به وعده امدند و ایستادند ودست مبارکشان را بر پشت گاو کشیدند. من مشغول دوشیدن شیر شدم آنقدر شیر آمد که دلو گاو دوشی پر شد .آنگاه فرمودند: بس است؟ عرض کردم:آری وبعد از آن هم هر روز دلو خود را از شیر آن گاو پر می کردم.
نفس مسیحائی:
حاج شیخ حسن ازغدی ساعت ساز می گفتک برادری داشتم مصروع که در اثر حمله صرع در جوی آب افتاده و مرده بود. آب جنازه را برده بود و جسد در زیر پلی مانده بود. چون جسد مانع جریان آب میشد آبیاران به جستجوی علت بند آمدن آب پرداختند و جنازه را پس از یکی دو ساعت از زیر پل بیرون کشیدند. خلاصه جنازه را روی زمین خوابانیدیم وبا پارچه ای آن را پوشاندیم.
در آن هنگام حاج شیخ حسنعلی اصفهانی در ده ما که <<حصار >> نام داشت ساکن وبه ریاضتی مشغول بودند باری گریه کنان به خدمتشان رفتم وماجرا را برایشان تعریف کردم. آن مرد بزرگ بالای سر جسد برادرم حضور یافتند وبا انگشت خود بر پیشانی او اشارتی کردند ودعائی خواندند. ناگاه برادرم که نزدیک دو ساعت زیر پل در آب مغروق مانده بود عطسه ای کردو برخاست !
اتومبیل تو دیگر احتیاجی به بنزین ندارد !
از فرزند مرحوم شیخ حسنعلی اصفهانی نقل شده است:
محمد جواد دری برای من تعریف کرد که: روزی سر مزار حاج شیخ حسنعلی (اعلی الله مقامه) فاتحه می خواندم مردی آمد وبسیار گریست. سبب آن را پرسیدم گفت : روزی صاحب این قبر را با اتومبیل خود به شهر تربت می بردم در راه بنزین تمام شد و وسیله من از حرکت باز ماند وناچار بودم که نزدیک دو فرسنگ راه را پیاده بپیمایم تا به جاده تهران- مشهد برسیم واز اتومبیل های عبوری مقداری بنزین بگیرم. اما حاج شیخ به من فرمودند:ماشین را روشن کن عرض کردم : بنزین نداریم. باز اصرار فرمودند ومن انکار کردم ولی به سبب اصرار مسافرین دیگر که گفتند : تو ماشین را روشن کن شاید این آقا توجهی فرموده باشند ناچار پشت فرمان نشستم و کلید را چرخاندم. با کمال شگفتی اتومبیل روشن شد ومسافران را سوار کردم وبه مقصد رساندم.
حاج شیخ به من فرمودند:تا آن زمان که مخزن بنزین را باز نکرده باشی این اتومبیل احتیاجی به بنزین نخواهد داشت. من مدت پانزده روز با ان ماشین بدون ریختن بنزین مسافرت هاکردم تا یک روز وسوسه شدم وباک اتومبیل را باز کردم که ببینم چه چیزی در آن است دیدم همچنان خشک و خالی از سوخت است ولی با کمال تأسف تا مجدداً بنزین در آن نریختم اتومبیل من دیگر حرکت نکرد !
پسر من برای خودم پول او هم برای خودش !
حاجی میرزا علی نقی قزوینی حکایت می کرد که:
یکی از بازرگانان شاهرود از من خواهش کرد که از حاج شیخ (قدس سره) دعایی بگیرم که به برکت آن خداوند فرزند پسری به وی عطا فرماید.
حاج شیخ فرمودند : نذر کند پس از آنکه دارای پسری شد مبلغ سی تومان بدهد. پس از اندک زمانی خداوند پسری به آن مرد عنایت کرد ولی وی از دادن آن مبلغ خودداری کرد. خواستم از پول خود نذر آن مرد را ادا کنم اما حاج شیخ از نیت قلبی من آگاه شدند وفرمودند: هر که پسر خواسته باید پول را بدهد.به تو ارتباطی ندارد.یک بار دیگر که به آن مرد یادآوری کردم گفت: خواست پروردگار بوده که فرزندی به من مرحمت کند به کسی مربوط نمی شود تا اینکه یک روز که حاج شیخ برای امری به تجارتخانه من تشریف آورده بودند جریان را به ایشان عرض کردم.
فرمودند:«مانعی ندارد پسر من از خودم و پول او هم متعلق به خود او باشد.» چند روزی گذشت نامه ای از آن شخص دریافت داشتم که نوشته بود : پسرم پیش از ظهر فلان روز در دامنم نشسته بود ناگهان وبدون هیچ مقدمه ای به زمین افتاد و مرد. چون دقت کردم متوجه شدم درست در همان ساعت که حاج شیخ آن مطلب را فرمودند فرزند آن مرد نیز افتاده و مرده است.
نسوز !
شیخ عبد الرزاق کتابفروش نقل می کند:
عصر یک روز حاج شیخ در حجره فوقانی یکی از مدارس مشهد مشغول تدریس بودند که ناگهان عقربی یکی از طلاب رانیش زد و فریاد وی از درد برخاشت حاج شیخ به او فرمود : چه شده ؟ گفت:می سوزم . حاج شیخ فرمودند : خوب نسوز و بلا فاصله درد و سوزش وی ساکت شد. پس از نیم ساعت او را دیدم گفتم:درد تمام شد؟ گفت:به مجرد آنکه حاج شیخ فرمودند : نسوز دردم به کلی مرتفع گردید.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.